من تو این دنیای خاکی که پر شده از غربت و هجرت و خانه به دوشی و رنج
از این آدمکان عبوس و کور و شاید حریص و کر که بعضی شان در جوارم زندگی می کنند و یا بهتر بگویم من در جوار آنان هیچ انتظاری جز دیوانگی و ضربه ندارم هیچ انتظاری جز خنجر و خون ندارم.
لعنت به این دنیای خاکی که فاصله ها را ایجاد کرد تا آدم از عزیزانش دور باشد و جایی قرار بگیرد که از دست یک مشت آدم از خدا بی خبر که فکر می کنند نماز اول وقت و دعا و نیایشی که حضرت عباسی هیچی از معنای آن نمی فهمند و نمی خواهند که بفهمند رنج بکشد.
یک مشت آدمی که دیوانه اند نه می توانی بهشان سنگ بزنی و نه می توانی عقده دلت را خالی کنی. تنها می توانی از دستشان به درگاه خداوند گله و شکایت داشته باشی که آنهم اگر آدم صبوری نباشی دلت خنک نمی شود.
آه صحبت از رنجی است که یک مشت آدم احمق در غربت به آدمی بی پناه و بی دفاع می رسانند ما اینجا سر جانمازمان نشسته ایم و هر گاه تصاویر کشت و کشتار مردم لبنان و فلسطین و ... را از تلویزیون می بینیم به بانی این همه ظلم نفرین می کنیم و دعا می کنیم که هر چه زودتر در دنیا صلح و صفا برقرار شود ولی خودمان به عزیزترین کسانمان بی احترامی می کنیم ظلم می کنیم و پای هر چیزی که می رسد ادعای ایمان و پاکی می کنیم غریبان را در غربت رنج می دهیم و غافلیم از اینکه آه غریب گیراست.
کاش روزی برسد که ما مسلمانان درک کنیم که ایمان فقط همین نماز اول و قت و دعا و سجاده نیست
بفهمیم دروغ و ریا و ظلم به عزیزان و غریبان از هر چه بد است بدتر است و اینقدر پشت سر بوش و شارون و فک و فامیلشان فحش ندهیم گاهی در تنهایی به خودمان هم فحش بدهیم.
و ما ماندیم
نویسنده: آهوی مشکین(شنبه 85/5/28 ساعت 10:31 صبح)
از این روزها که می گذرد زنگ ما ماندیم به جا می ماند و لا به لای بوق ماشین و صدای تلویزیون و فریاد بمب و باروت گم می شود. آری یادمان می رود که ما ماندیم یادمان می رود که باید برویم.
صداها سکوت را در خود گم کرده اند و سکوت است که معنا را در خود جای می دهد
افسوس که ما از هر چه سکوت است دوریم
در انتهای غربت بی صاحب دنیا که خود نه زمانه ساخته می سوزیم. و برای تسکین افسر دگی ها و رنج ها مان نخست به دنبال مقصر و سپس به دنبال متخصص می گردیم.
در خویش رها شده ایم رهایی همیشه اسیر که این من لعنتی را در لحظه لحظه تنفسش جای داده تا نکند مگر شاید وقتی تحقیر شود .
از هر که بود و هست و خواهد بود رسته ایم و به عمق گودال مردن ها جسته ایم
و نمی دانیم که ما ماندیم.
ما همیشه باور داریم عاشقیم یا عاشق بودیم
به دنیا می آییم بزرگ می شویم و در کوچه با غهای نوجوانی خویش به دنبال عشقی آتشین می گردیم
جوان می شویم و عاشق دو حالت دارد
یا به او نمی رسیم که این تندیس عشقی تا ابد تا وقتی نفس می کشیم در ذهنمان به جا می گذارد
و این غم انگیز است
یا به او می رسیم
اول عاشقیم دوم عاشقیم
و سوم فارغ
فارغ از هر آنجه برایمان ارزش بود و حاضر بودیم برای آن حتی جان فدا کنیم
و این هم غم انگیز است
ما همیشه باور داریم عاشقیم یا عاشق بودیم
به دنیا می آییم بزرگ می شویم و در کوچه با غهای نوجوانی خویش به دنبال عشقی آتشین می گردیم
جوان می شویم و عاشق دو حالت دارد
یا به او نمی رسیم که این تندیس عشقی تا ابد تا وقتی نفس می کشیم در ذهنمان به جا می گذارد
و این غم انگیز است
یا به او می رسیم
اول عاشقیم دوم عاشقیم
و سوم فارغ
فارغ از هر آنجه برایمان ارزش بود و حاضر بودیم برای آن حتی جان فدا کنیم
و این هم غم انگیز است
من از این دنیای و حشی چه بگویم که ناگفتنش بهتر است
انسان به دنیا می آید
نفس می کشد زندگی می کند و گاه در عمق بودن خویش رها می شود و گاه جدا از خویش
عاشق می شود
با خود می اندیشد آخر خط دلدادگی است و محال است بتواند روزی عاشق نباشد
می اندیشد عشق او با تمام عشق های عالم فرقی فاحش دارد
تلاش می کند می سوزد می جنگد شاید به دلدار برسد او که نمی رسد خاطره ی عشق تا ابد در ذهنش پایدار می ماند و تندیس بلوری آن را همیشه در ذهن دارد
و او که می رسد اول عاشق است دوم عاشق است و آخر فارغ از همه ی آنچه در دل داشت و این پایان تلخ ترین قصه های عشق است
غم انگیز است
غم انگیز است
غم انگیز
من به انتهای روشن پرواز می اندیشم
و به آن سایه های شاد
که از ته سپید صداقتشان
برای من دست تکان می دهند
و از قعر طراوتشان
مرا و رسیدنم را چاوشی می کنند
تنم در حسرت خاک اولین
و چشم هایم
از هوای انتها
نرم نرمک در پیچش تولدی نو
پلک می بندد
و من کودک می شوم
و اینبار
به آمدنم لبخند می زنم
نمی دونم نویسندش کیه ولی به هر حال مطلب جالبیه :
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند. ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند:
"دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. "
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند در همان حال قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید.
بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیۀ قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر حرفهای ما را نشنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست و در واقع او تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.
هوا تنگ است
نویسنده: آهوی مشکین(سه شنبه 85/4/6 ساعت 11:23 عصر)
هوا تنگ است
بیرون است روحم
به پا جفتی خسته پاپوش
به زانوها رمق نیست
و دستانی که تاب و نای دلگرمی به تن حتی ندارد.
تن روحم چه تنهاست
صدا موقوف!
فقط اینجا مگر گاهی
یواشی
نم نمک در جاده رفتن
هوا تنگ است
تنگ تنگ
نفس با فاصله هرلحظه در جنگ
تن روحم چه بیروح است!
انگاری
ز تن
باری
سفر کردست.
آهوی مشکین
من موسیقی افلاک را می دانم. من صاحب تمام رودها و کوه های دنیایم.
ماه و خورشید به من تعلق دارد زیرا که من خدا را در روحم دارم.
پائولو کوئیلو
معرفی
نویسنده: آهوی مشکین(دوشنبه 85/4/5 ساعت 12:10 صبح)
با سلام به عزیزان
امیدوارم بتونم یه گوشه ای از نوشته های خودمو به شما عزیزان ارائه کنم البته می دونم خوب نیست ولی به هر حال چیزایی که نوشته شده و نوشته می شه برای شماست
امیدورام شما هم نظر بدین
چه کسی
نویسنده: آهوی مشکین(یکشنبه 85/4/4 ساعت 10:54 عصر)
چه کسی می داند؟!
پشت نقاشی چشمان قشنگ
قفسی دلتنگ است؟!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ