روزا دارن یکی یکی می گذرن و منو تو لحظه های گذشته جا می زارن بی اونکه دلم بخواد جا بمونم ولی خواه ناخواه... هر چی زور می زنم تا از بین این روزای لعنتی خاک گرفته که تموم نفس و فکر و استعدادمو داخل خودش حبس کرده خودمو بیرون بکشم انگار نه انگار.
نمی دونم شماره تلفن خدارو گم کردم یا شماره تلفن خدا منو گم کرده منی که همش خطو مشغول می کردم حالا راحت و آزاد یه متقاضی کم شده.
واسه خودم چه آرزوهایی داشتم و دارم همیشه فکر می کردم تا ابد جوون می مونم و پیر نمی شم ولی هرچی حتی یه روزم که می گذره احساس می کنم دارم بزرگ و بزرگ و بزرگتر می شم و به عبارتی از دنیای آرزوهام از دنیای مهربون خودم فاصله می گیرم. بعضیا تو زندگیشون تو لجن گیر می کنن بعضیا تو گل بعضیا هم تو هوا می مونن. من توی لحظه ها گیر کردم هیشکی هم نمی تونه منو نجات بده حتی عزیز دلم فقط خودم و بعدشم خدای خودم. می خوام برم یه جایی که هیشکی نباشه یا حداقل یه جایی که بتونم از این آدما دور باشم که همه به فکر منافع خودشونن. پریروز یه مستند شبکه چهار دیدم که یه دختری رو نشون می داد که به خاطر کشورش از خونواده و نامزد و درس و دانشگاهو همه کنده بود و رفته بود عضو یه گروه چریک شده بود یه گروه چریک که در اذهان عمومی بد تلقی می شد ولی اهداف مقدسی برای دفاع از حقوق مردم رنجدیده ی کشورش و آزادی می کرد که البته صددرصد با دولت مخالف بود. با خودم فکر کردم آدم باید اینجوری باشه که بتونه بخاطر افکار و آرزوها و استعداد و غیره از همه چی بگذره ولی من دارم از خودم به خاطر همه چی و همه کس می گذرم و این دردناکترین غمنامه ی عمر منه خدا کنه هرچه زودتر تموم بشه این لعنتی مسخره ی عوضی (البته خیلی ببخشید دور از جون شما).