آموزگار
نویسنده: آهوی مشکین(پنج شنبه 85/9/16 ساعت 7:14 صبح)
عینا مثل پرده سینما خداوند پشت هر رنج و شادمانی زندگی انسانها وجود دارد وقتی فیلم تمام می شود می توانیم آن را ببینیم
امروز در جایی گنجی در انتظار توست ممکن است لبخندی زودگذر باشد یا پیروزیی بزرگ فرقی نمی کند
اگر هنوز زنده ای دلیلش این است که هنوز به جایی که باید باشی نرسیده ای
اشک موهبتی است که روح را پاکیزه می کند
تو اتوبوس نشستم که حرکت کنه تو میای و بلیط و از من می گیری تا به راننده بدی وقتی نگام به دستای پینه بسته تو می افته دلم ریش ریش می شه وقتی که خونی که بین ترکای دستت نقش بسته رو می بینم تنم به لرزه می افته و دلم می خواد برای تمام دستای پینه بسته ای مثل دست تو زار زار گریه کنم بغض گلومو می گیره می خوام به دستات بوسه بزنم ولی نمی دونم تو کی هستی می دونم که فقط یه عابری آره یه عابر منم یه عابرم اونم یه عابره اصلا هممون عابریم ولی کدوم یکی از ما می ایسته و به بغل دستیش نگاه می کنه کدوم یکی از ما دستاشو زیر اشکای یکی دیگه می گیره و چتر یکی دیگه می شه.
دستاتو توی دلم می بوسم تو رد می شی و من بی اختیار چشمم به اون طرف خیابون می افته یکی که همسن توست داره شکلات داغ می خره تا ببره تو ماشین آخرین مدلش نوش جان کنه.دستاشو با دستکشای چرم گرون قیمت پوشونده تا نکنه یوقت سرما پوستشو ناراحت کنه لبخند می زنه و یه کم از شکلاتشو سرمی کشه تو ماشین می شینه و با سرعت دور می شه من دلم می خواست گریه کنم به تو نگاه می کنم و بی اختیار اشک از چشمام جاری میشه.
وای چی شده
نویسنده: آهوی مشکین(پنج شنبه 85/8/18 ساعت 2:22 عصر)
اینو ببین
مهربانم
صدای شیرین تو را با صدایی دیگری عوض نخواهم کرد
تا جایی که خون در راهروهای تنگ و تاریک قلبم جاریست
نور چشمهای مهربان تو را با درخشانترین ستاره ای که به پهنه ی کویر می بینم جایگزین نخواهم کرد
گرمی دستان آرامش بخش و مهربانت را از من دریغ مکن که بی تو هیچ و خسته ام
که بی تو از خود نیز خسته ام
بگذار تا لحظه ای که آخرین نفسم خودش را به دستان مرگ تسلیم می کند با تو بخندم و بگریم و باشم
دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم.
دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطرشخصیتی که من در هنگام با توبودن پیدا می کنم.
هیچ کس لیاقت اشک های تو را نداردوکسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
اگر کسی تورا آن طور که می خواهی دوست نداردبه این معنی نیست که تو را باتمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تورالمس کند.
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کناراو باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
هرگز لبخند را ترک نکن،حتی وقتی ناراحتی،چون هرکس ممکن است عاشق لبخند توشود.
ممکن استدر تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
هرگز وقتت را باکسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران
نماز زورکی
نویسنده: آهوی مشکین(جمعه 85/8/12 ساعت 10:11 صبح)
سلام به تمام بی وفایانی که تنهایی براشان ناله ای نیست
این مطلب رو بیشتر برای دوستی نوشتم من هیچوقت تو وبلاگم برای کسی چیزی ننوشتم ولی اینبار دلم خواست تنهایی یک تنها را حس کرده باشم امیدوارم بخواند
تعبیر ثانیه هایی که می رود
آری نگاه مانده به راه من است و تو
بیراه می رود
این ثانیه های عجول تند
بیهوده می دود
جایی میان زمین پر از خاک و آب و دود
جایی میان آهن و سیم و خطوط دور
گم مانده هستی انسان ز مرز نور...
پیچیده در حلزون سکوت عشق
جامانده در جریان صدا سکوت
لب ها ز تشنگی اندیشه مرده اند
پاها ز مکررات بدیهی شکسته اند
اینجا همیشه همیشه است
اینجا هوای واژه ی تازه فسرده است
خیلی احساس تنهایی نمناکی داشت
فقط هوای بغض بود که گلوشو گرفته بود و بس
کسی بغل دستش ننشسته بود
صدای خنده ها از ته اتوبوس به گوش می رسید
و صدای ضبط اتوبوس که یکی از ترانه های قدیمی رو زمزمه می کرد
ولی فضای تاریک اتوبوس
انگار داشت اونو با این صداها خفه می کرد
داشت به مقصد می رسید
مجبور بود قبل از اینکه اتوبوس از اونجا رد بشه از جاش بلند بشه و به راننده اطلاع بده وگرنه مجبور می شد تا آخر مسیر بشینه و راهش طولانی تر بشه
نشست حتی نتونست با این هوای نمناک تنهاییش از جاش بلند بشه و پیاده بشه. تا آخر مسیر نشست و فقط بغض گلوشو گرفته بود. بعد از مدتی دید همه بلند شدن و دارن کرایه هاشونو می دن و پیاده می شن به زور زنجیرهایی که به وجودش بسته بود و باز کرد و یه پونصد تومنی به راننده داد و بقیه پولش راننده یه مشت اسکناس پاره پوره بهش داد ولی حتی به خودش زحمت نداد که اعتراض کنه با همون بغض تو خیابون راه افتاد و دوباره سوار اتوبوسی که اونو تا خیابون منتهی به خونه می رسوند شد
تو دلش از همه چی بدش میومد
باز از اتوبوس پیاده شد و قدم قدم زنان روی نقاشی رنگی خشک خدا راه افتاد
یه نفر از دور می یومد مثل اون آروم آروم و تنها.
بهش رسید بدون اینکه چیزی بگه یه کاغذ مچاله شده بهش داد و رفت بهتش گرفته بود. اصلا اونو نمی شناخت غریبه دور و دور شد و باز اون به خودش حتی زحمت نداد از اون بپرسه کیه
به خودش اومد کاغذ مچاله شده رو باز کرد توش نوشته بود:
آخرین ساعت زندگی همیشه غمگین است.
لجوج ماندنی
نویسنده: آهوی مشکین(شنبه 85/6/11 ساعت 7:15 عصر)
در بغض ثانیه ها
گوشه ای از این لجوج بی نهایت
گرفتارم
و تنم در حسرت بارشی زلال می سوزد
بی تابم و بیزار
بی تاب شاید برای هجرتی بی بازگشت
و بیزار از ماندنی که همچون کلی آواره به خود می پیچم
ای معشوق و ای عاشق
روح مرا در حجله گاه شعر و ترانه
دوباره ذبح کن
در زاویه های سرد بی تو بودن
روزهای گرد گرفته و بی رنگم را
به شب سیاه می سپارم
و تنها چیزی که می گیرم
گاهنامه ی بی خبری است
که فقط مرا ار انحلال
عقل در بیخ ریشه ی سکون
خبر می دهد
ای همیشه ماندنی
مرا در رسوب لحظه های بی رنگ جا مگذار.
من به انتهای روشن پرواز می اندیشم
و به آن سایه های شاد
که از ته سپید صداقتشان
برای من دست تکان می دهند
و از قعر طراوتشان
مرا و رسیدنم را چاووشی می کنند
تنم در حسرت خاک اولین
و چشمهایم
از هوای انتها
نرم نرمک در پیچش تولدی نو
پلک می بندد
و من کودک می شوم
نه !!
نوزاد می شوم
و این بار به آمدنم لبخند می زنم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ