سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان! مبادا کسی که نمی داند، از فرا گرفتن شرم بدارد ؛ چرا که ارزش هرانسان، چیزی است که می داند . [امام علی علیه السلام]   بازدید امروز: 3  بازدید دیروز: 0   کل بازدیدها: 9539
 
اقلیم عشق
 
آموزگار
نویسنده: آهوی مشکین(پنج شنبه 85/9/16 ساعت 7:14 صبح)

عینا مثل پرده سینما خداوند پشت هر رنج و شادمانی زندگی انسانها وجود دارد وقتی فیلم تمام می شود می توانیم آن را ببینیم

امروز در جایی گنجی در انتظار توست ممکن است لبخندی زودگذر باشد یا پیروزیی بزرگ فرقی نمی کند

اگر هنوز زنده ای دلیلش این است که هنوز به جایی که باید باشی نرسیده ای

اشک موهبتی است که روح را پاکیزه می کند



نظرات دیگران ( )

یه نفر اونور خیابونه
نویسنده: آهوی مشکین(پنج شنبه 85/9/2 ساعت 7:24 صبح)

تو اتوبوس نشستم که حرکت کنه تو میای و بلیط و از من می گیری تا به راننده بدی وقتی نگام به دستای پینه بسته تو می افته دلم ریش ریش می شه وقتی که خونی که بین ترکای دستت نقش بسته رو می بینم تنم به لرزه می افته و دلم می خواد برای تمام دستای پینه بسته ای مثل دست تو زار زار گریه کنم بغض گلومو می گیره می خوام به دستات بوسه بزنم ولی نمی دونم تو کی هستی می دونم که فقط یه عابری آره یه عابر منم یه عابرم اونم یه عابره اصلا هممون عابریم ولی کدوم یکی از ما می ایسته و به بغل دستیش نگاه می کنه کدوم یکی از ما دستاشو زیر اشکای یکی دیگه می گیره و چتر یکی دیگه می شه.

دستاتو توی دلم می بوسم تو رد می شی و من بی اختیار چشمم به اون طرف خیابون می افته یکی که همسن توست داره شکلات داغ می خره تا ببره تو ماشین آخرین مدلش نوش جان کنه.دستاشو با دستکشای چرم گرون قیمت پوشونده تا نکنه یوقت سرما پوستشو ناراحت کنه لبخند می زنه و یه کم از شکلاتشو سرمی کشه تو ماشین می شینه و با سرعت دور می شه من دلم می خواست گریه کنم به تو نگاه می کنم و بی اختیار اشک از چشمام جاری میشه.



نظرات دیگران ( )

وای چی شده
نویسنده: آهوی مشکین(پنج شنبه 85/8/18 ساعت 2:22 عصر)
اینو ببین

نظرات دیگران ( )

دووووووووستت دارم
نویسنده: آهوی مشکین(پنج شنبه 85/8/18 ساعت 2:17 عصر)

مهربانم

صدای شیرین تو را با صدایی دیگری عوض نخواهم کرد

تا جایی که خون در راهروهای تنگ و تاریک قلبم جاریست

نور چشمهای مهربان تو را با درخشانترین ستاره ای که به پهنه ی کویر می بینم جایگزین نخواهم کرد

گرمی دستان آرامش بخش و مهربانت را از من دریغ مکن که بی تو هیچ و خسته ام

که بی تو از خود نیز خسته ام

بگذار تا لحظه ای که آخرین نفسم خودش را به دستان مرگ تسلیم می کند با تو بخندم و بگریم و باشم

دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم.



نظرات دیگران ( )

بیا بخون ببین چیه
نویسنده: آهوی مشکین(پنج شنبه 85/8/18 ساعت 7:24 صبح)

دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطرشخصیتی که من در هنگام با توبودن پیدا می کنم.

هیچ کس لیاقت اشک های تو را نداردوکسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

اگر کسی تورا آن طور که می خواهی دوست نداردبه این معنی نیست که تو را باتمام وجودش دوست ندارد.

دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تورالمس کند.

بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کناراو باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

هرگز لبخند را ترک نکن،حتی وقتی ناراحتی،چون هرکس ممکن است عاشق لبخند توشود.

ممکن استدر تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

هرگز وقتت را باکسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران



نظرات دیگران ( )

نماز زورکی
نویسنده: آهوی مشکین(جمعه 85/8/12 ساعت 10:11 صبح)
 

دیروز وقتی داشتم نماز می خوندم به جملاتش هم توجه می کردم و خودمونیم هر از گاهی هم هواسم یه جاهای دیگه ای پرت می شد ناگهان به یاد مطلبی افتادم که تو زندگیم ذهنمو خیلی به خودش مشغول کرده و همیشه از فکر اینکه خدایی نکرده مشکلم حل نشه ناراحت می شم همینطور که داشتم به اون مسئله فکر می کردم جمله ی الله اکبر رو بزبون آوردم و بی اختیار معنای اون توی ذهنم تداعی شد و پشت سرهم جمله خدا بزرگ است برام تکرار می شد و ارتباطی بین این جمله و مشکل خودم پیدا کردم می دونین که دیگه ...

نمازم که تموم شد نشستم و خوب فکر کردم شاید اگه هزار بار کسی به آدم نصیحت کنه یا آدم چیزی بخونه و یا هر چیز دیگه مطلبی رو درک نکنی ولی وقتی که خودت اونو حس کنی تا عمق وجودت ریشه می دوونه آره فکر کردم که ما آدما چقدر نامردیم که همین یه نمازیم که خدا ازمون خواسته بعضی هامون که اصلا نمی خونیم بعضی هامون هم خوندنش قربون نخوندنش (البته یوقت به بعضی ها برنخوره) می زاریم آخر وقت و اونقدرم تند تند می خونیم و وسطش به همه اتفاقایی که تو کوچه و خیابون و خونه و به عمه و خاله و ناهار و شام و تیپ و هزار جور چیز دیگه فکر می کنیم و به تنها چیزی که فکر نمی کنیم معنای نمازه و تنها حسی که نمی گیریم حس عبودیته. وقتی یکی می گه بابا نماز آخر وقت فایده نداره نعوذبالله می گیم خدا آخر وقت سرش خلوت تره !!!

خدای بزرگ به ما گفته هر کار خوبی که می کنین واسه خودتونه ولی این یه نماز واسه تشکر از منه ولی بازم اگه خوب فکر کنیم می بینیم خدا اینقدر مهربونه که این نمازو هم حتی بخاطر خودمون خلق کرده تا بخونیم

تواین دنیای لاکردار که این همه مشکل و نامردی و نامرادی داره مگه یه آدم چقدر می تونه تحمل کنه چقدر می تونه تحمل کنه چقدر می تونه زیر بار این همه رنج دوام بیاره. ولی وقتی که خدا ازمون می خواد روزی چند بار جلوش دولا و راست بشیم بخاطر اینه که بارها تو نمازمون بگیم خدا بزرگه بارها بگیم خدا مهربونه بارها بگیم خدا کریمه بارها بگیم خدا کمکون کن اونوقت مگه میشه اینقدر آدم خدارو صدا کنه و خدا به آدم محل نده بگه بمن چه بکشین تا چشتون دربیاد.

اونوقت ما میام بخاطر مشکلاتمون افسردگی می گیریم کتاب می خونیم پیش روانشناس و مشاور می ریم و هزار راه و چاه دیگه برای خودمون می تراشیم تا افسردگی مون برطرف شه ولی اگه بدونیم خدا از سر دلسوزی از ما خواسته نماز بخونیم می خونیم با جون و دلم می خونیم و غلط می کنه مشکلی بخواد مارو از پا دربیاره



نظرات دیگران ( )

آخرین ساعت زنگی
نویسنده: آهوی مشکین(جمعه 85/7/21 ساعت 2:40 عصر)

خیلی احساس تنهایی نمناکی داشت

فقط هوای بغض بود که گلوشو گرفته بود و بس

کسی بغل دستش ننشسته بود

صدای خنده ها از ته اتوبوس به گوش می رسید

و صدای ضبط اتوبوس که یکی از ترانه های قدیمی رو زمزمه می کرد

ولی فضای تاریک اتوبوس

انگار داشت اونو با این صداها خفه می کرد

داشت به مقصد می رسید

مجبور بود قبل از اینکه اتوبوس از اونجا رد بشه از جاش بلند بشه و به راننده اطلاع بده وگرنه مجبور می شد تا آخر مسیر بشینه و راهش طولانی تر بشه

نشست حتی نتونست با این هوای نمناک تنهاییش از جاش بلند بشه و پیاده بشه. تا آخر مسیر نشست و فقط بغض گلوشو گرفته بود. بعد از مدتی دید همه بلند شدن و دارن کرایه هاشونو می دن و پیاده می شن به زور زنجیرهایی که به وجودش بسته بود و باز کرد و یه پونصد تومنی به راننده داد و بقیه پولش راننده یه مشت اسکناس پاره پوره بهش داد ولی حتی به خودش زحمت نداد که اعتراض کنه با همون بغض تو خیابون راه افتاد و دوباره سوار اتوبوسی که اونو تا خیابون منتهی به خونه می رسوند شد

تو دلش از همه چی بدش میومد

باز از اتوبوس پیاده شد و قدم قدم زنان روی نقاشی رنگی خشک خدا راه افتاد

یه نفر از دور می یومد مثل اون آروم آروم و تنها.

بهش رسید بدون اینکه چیزی بگه یه کاغذ مچاله شده بهش داد و رفت بهتش گرفته بود. اصلا اونو نمی شناخت غریبه دور و دور شد و باز اون به خودش حتی زحمت نداد از اون بپرسه کیه

به خودش اومد کاغذ مچاله شده رو باز کرد توش نوشته بود:

آخرین ساعت زندگی همیشه غمگین است.



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دونم شماره تلفن خدارو گم کردم یا شماره تلفن خدا منو گم کرده
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
گذشته ها
پاییز 1385
تابستان 1385

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
اقلیم عشق
آهوی مشکین

|| لوگوی وبلاگ من ||
اقلیم عشق

|| لینک دوستان من ||
کوله پشتی

|| اوقات شرعی ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو