در این سیاه و سپید روزها منتظر رنگین کمان بختم نشسته ام
و به درگاه تنگ ثانیه ها می نگرم شاید هر آن چکامۀ بختی روشن به کلبۀ تاریکم نور بیفکند.
من آرمیده ام
اما نه با نازی که تو می دانی. من آرمیده ام با سوزی که خود می دانم
راه تنگ است و دشوار و همسفر گویی با من نیست
در خاطرم هست که مرا شوق همسفری همراه و همزبان و همدل و هم کیش بود
و حال آن علامت گوش نقطه به پا در سرم روشن می شود که آیا حالا هست ؟!
و اما شاعر گویی می دانست که گفته بود:
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
و حال من نیز می دانم و سخت باور دارم. ولی هنوز که هنوز است ثانیه ها را در منحنی بختم می شمارم و با پلک هایم رنگین کمان پرواز را نشانه می گیرم.
کسی چه می داند؟
شاید به خطا نرفت.
آری حال که عاشق شدیم پس باید عاشق بمانیم
و رهایی جز این چیز دیگری نیست. این را من نمی گویم
اویی که بود و هست و خواهد بود می گوید
و ما باید باور کنیم.