سلام به تمام بی وفایانی که تنهایی براشان ناله ای نیست
این مطلب رو بیشتر برای دوستی نوشتم من هیچوقت تو وبلاگم برای کسی چیزی ننوشتم ولی اینبار دلم خواست تنهایی یک تنها را حس کرده باشم امیدوارم بخواند
تعبیر ثانیه هایی که می رود
آری نگاه مانده به راه من است و تو
بیراه می رود
این ثانیه های عجول تند
بیهوده می دود
جایی میان زمین پر از خاک و آب و دود
جایی میان آهن و سیم و خطوط دور
گم مانده هستی انسان ز مرز نور...
پیچیده در حلزون سکوت عشق
جامانده در جریان صدا سکوت
لب ها ز تشنگی اندیشه مرده اند
پاها ز مکررات بدیهی شکسته اند
اینجا همیشه همیشه است
اینجا هوای واژه ی تازه فسرده است
لجوج ماندنی
نویسنده: آهوی مشکین(شنبه 85/6/11 ساعت 7:15 عصر)
در بغض ثانیه ها
گوشه ای از این لجوج بی نهایت
گرفتارم
و تنم در حسرت بارشی زلال می سوزد
بی تابم و بیزار
بی تاب شاید برای هجرتی بی بازگشت
و بیزار از ماندنی که همچون کلی آواره به خود می پیچم
ای معشوق و ای عاشق
روح مرا در حجله گاه شعر و ترانه
دوباره ذبح کن
در زاویه های سرد بی تو بودن
روزهای گرد گرفته و بی رنگم را
به شب سیاه می سپارم
و تنها چیزی که می گیرم
گاهنامه ی بی خبری است
که فقط مرا ار انحلال
عقل در بیخ ریشه ی سکون
خبر می دهد
ای همیشه ماندنی
مرا در رسوب لحظه های بی رنگ جا مگذار.
من به انتهای روشن پرواز می اندیشم
و به آن سایه های شاد
که از ته سپید صداقتشان
برای من دست تکان می دهند
و از قعر طراوتشان
مرا و رسیدنم را چاووشی می کنند
تنم در حسرت خاک اولین
و چشمهایم
از هوای انتها
نرم نرمک در پیچش تولدی نو
پلک می بندد
و من کودک می شوم
نه !!
نوزاد می شوم
و این بار به آمدنم لبخند می زنم.
من تو این دنیای خاکی که پر شده از غربت و هجرت و خانه به دوشی و رنج
از این آدمکان عبوس و کور و شاید حریص و کر که بعضی شان در جوارم زندگی می کنند و یا بهتر بگویم من در جوار آنان هیچ انتظاری جز دیوانگی و ضربه ندارم هیچ انتظاری جز خنجر و خون ندارم.
لعنت به این دنیای خاکی که فاصله ها را ایجاد کرد تا آدم از عزیزانش دور باشد و جایی قرار بگیرد که از دست یک مشت آدم از خدا بی خبر که فکر می کنند نماز اول وقت و دعا و نیایشی که حضرت عباسی هیچی از معنای آن نمی فهمند و نمی خواهند که بفهمند رنج بکشد.
یک مشت آدمی که دیوانه اند نه می توانی بهشان سنگ بزنی و نه می توانی عقده دلت را خالی کنی. تنها می توانی از دستشان به درگاه خداوند گله و شکایت داشته باشی که آنهم اگر آدم صبوری نباشی دلت خنک نمی شود.
آه صحبت از رنجی است که یک مشت آدم احمق در غربت به آدمی بی پناه و بی دفاع می رسانند ما اینجا سر جانمازمان نشسته ایم و هر گاه تصاویر کشت و کشتار مردم لبنان و فلسطین و ... را از تلویزیون می بینیم به بانی این همه ظلم نفرین می کنیم و دعا می کنیم که هر چه زودتر در دنیا صلح و صفا برقرار شود ولی خودمان به عزیزترین کسانمان بی احترامی می کنیم ظلم می کنیم و پای هر چیزی که می رسد ادعای ایمان و پاکی می کنیم غریبان را در غربت رنج می دهیم و غافلیم از اینکه آه غریب گیراست.
کاش روزی برسد که ما مسلمانان درک کنیم که ایمان فقط همین نماز اول و قت و دعا و سجاده نیست
بفهمیم دروغ و ریا و ظلم به عزیزان و غریبان از هر چه بد است بدتر است و اینقدر پشت سر بوش و شارون و فک و فامیلشان فحش ندهیم گاهی در تنهایی به خودمان هم فحش بدهیم.
و ما ماندیم
نویسنده: آهوی مشکین(شنبه 85/5/28 ساعت 10:31 صبح)
از این روزها که می گذرد زنگ ما ماندیم به جا می ماند و لا به لای بوق ماشین و صدای تلویزیون و فریاد بمب و باروت گم می شود. آری یادمان می رود که ما ماندیم یادمان می رود که باید برویم.
صداها سکوت را در خود گم کرده اند و سکوت است که معنا را در خود جای می دهد
افسوس که ما از هر چه سکوت است دوریم
در انتهای غربت بی صاحب دنیا که خود نه زمانه ساخته می سوزیم. و برای تسکین افسر دگی ها و رنج ها مان نخست به دنبال مقصر و سپس به دنبال متخصص می گردیم.
در خویش رها شده ایم رهایی همیشه اسیر که این من لعنتی را در لحظه لحظه تنفسش جای داده تا نکند مگر شاید وقتی تحقیر شود .
از هر که بود و هست و خواهد بود رسته ایم و به عمق گودال مردن ها جسته ایم
و نمی دانیم که ما ماندیم.
ما همیشه باور داریم عاشقیم یا عاشق بودیم
به دنیا می آییم بزرگ می شویم و در کوچه با غهای نوجوانی خویش به دنبال عشقی آتشین می گردیم
جوان می شویم و عاشق دو حالت دارد
یا به او نمی رسیم که این تندیس عشقی تا ابد تا وقتی نفس می کشیم در ذهنمان به جا می گذارد
و این غم انگیز است
یا به او می رسیم
اول عاشقیم دوم عاشقیم
و سوم فارغ
فارغ از هر آنجه برایمان ارزش بود و حاضر بودیم برای آن حتی جان فدا کنیم
و این هم غم انگیز است
ما همیشه باور داریم عاشقیم یا عاشق بودیم
به دنیا می آییم بزرگ می شویم و در کوچه با غهای نوجوانی خویش به دنبال عشقی آتشین می گردیم
جوان می شویم و عاشق دو حالت دارد
یا به او نمی رسیم که این تندیس عشقی تا ابد تا وقتی نفس می کشیم در ذهنمان به جا می گذارد
و این غم انگیز است
یا به او می رسیم
اول عاشقیم دوم عاشقیم
و سوم فارغ
فارغ از هر آنجه برایمان ارزش بود و حاضر بودیم برای آن حتی جان فدا کنیم
و این هم غم انگیز است
من به انتهای روشن پرواز می اندیشم
و به آن سایه های شاد
که از ته سپید صداقتشان
برای من دست تکان می دهند
و از قعر طراوتشان
مرا و رسیدنم را چاوشی می کنند
تنم در حسرت خاک اولین
و چشم هایم
از هوای انتها
نرم نرمک در پیچش تولدی نو
پلک می بندد
و من کودک می شوم
و اینبار
به آمدنم لبخند می زنم
هوا تنگ است
نویسنده: آهوی مشکین(سه شنبه 85/4/6 ساعت 11:23 عصر)
هوا تنگ است
بیرون است روحم
به پا جفتی خسته پاپوش
به زانوها رمق نیست
و دستانی که تاب و نای دلگرمی به تن حتی ندارد.
تن روحم چه تنهاست
صدا موقوف!
فقط اینجا مگر گاهی
یواشی
نم نمک در جاده رفتن
هوا تنگ است
تنگ تنگ
نفس با فاصله هرلحظه در جنگ
تن روحم چه بیروح است!
انگاری
ز تن
باری
سفر کردست.
آهوی مشکین
من موسیقی افلاک را می دانم. من صاحب تمام رودها و کوه های دنیایم.
ماه و خورشید به من تعلق دارد زیرا که من خدا را در روحم دارم.
پائولو کوئیلو
معرفی
نویسنده: آهوی مشکین(دوشنبه 85/4/5 ساعت 12:10 صبح)
با سلام به عزیزان
امیدوارم بتونم یه گوشه ای از نوشته های خودمو به شما عزیزان ارائه کنم البته می دونم خوب نیست ولی به هر حال چیزایی که نوشته شده و نوشته می شه برای شماست
امیدورام شما هم نظر بدین
لیست کل یادداشت های این وبلاگ