سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] دوستان خدا آنانند که به درون دنیا نگریستند ، هنگامى که مردم برون آن را دیدند ، و به فرداى آن پرداختند آنگاه که مردم خود را سرگرم امروز آن ساختند ، پس آنچه را از دنیا ترسیدند آنان را بمیراند ، میراندند ، و آن را که دانستند به زودى رهاشان خواهد کرد راندند و بهره‏گیرى فراوان دیگران را از جهان خوار شمردند ، و دست یافتنشان را بر نعمت دنیا ، از دست دادن آن خواندند . دشمن آنند که مردم با آن آشتى کرده‏اند . و با آنچه مردم با آن دشمنند در آشتى به سر برده‏اند . کتاب خدا به آنان دانسته شد و آنان به کتاب خدا دانایند . کتاب به آنان برپاست و آنان به کتاب برپایند . بیش از آنچه بدان امید بسته‏اند ، در دیده نمى‏آرند . و جز از آنچه از آن مى‏ترسند از چیزى بیم ندارند . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 7  بازدید دیروز: 0   کل بازدیدها: 9904
 
اقلیم عشق
 
آخرین ساعت زنگی
نویسنده: آهوی مشکین(جمعه 85/7/21 ساعت 2:40 عصر)

خیلی احساس تنهایی نمناکی داشت

فقط هوای بغض بود که گلوشو گرفته بود و بس

کسی بغل دستش ننشسته بود

صدای خنده ها از ته اتوبوس به گوش می رسید

و صدای ضبط اتوبوس که یکی از ترانه های قدیمی رو زمزمه می کرد

ولی فضای تاریک اتوبوس

انگار داشت اونو با این صداها خفه می کرد

داشت به مقصد می رسید

مجبور بود قبل از اینکه اتوبوس از اونجا رد بشه از جاش بلند بشه و به راننده اطلاع بده وگرنه مجبور می شد تا آخر مسیر بشینه و راهش طولانی تر بشه

نشست حتی نتونست با این هوای نمناک تنهاییش از جاش بلند بشه و پیاده بشه. تا آخر مسیر نشست و فقط بغض گلوشو گرفته بود. بعد از مدتی دید همه بلند شدن و دارن کرایه هاشونو می دن و پیاده می شن به زور زنجیرهایی که به وجودش بسته بود و باز کرد و یه پونصد تومنی به راننده داد و بقیه پولش راننده یه مشت اسکناس پاره پوره بهش داد ولی حتی به خودش زحمت نداد که اعتراض کنه با همون بغض تو خیابون راه افتاد و دوباره سوار اتوبوسی که اونو تا خیابون منتهی به خونه می رسوند شد

تو دلش از همه چی بدش میومد

باز از اتوبوس پیاده شد و قدم قدم زنان روی نقاشی رنگی خشک خدا راه افتاد

یه نفر از دور می یومد مثل اون آروم آروم و تنها.

بهش رسید بدون اینکه چیزی بگه یه کاغذ مچاله شده بهش داد و رفت بهتش گرفته بود. اصلا اونو نمی شناخت غریبه دور و دور شد و باز اون به خودش حتی زحمت نداد از اون بپرسه کیه

به خودش اومد کاغذ مچاله شده رو باز کرد توش نوشته بود:

آخرین ساعت زندگی همیشه غمگین است.



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دونم شماره تلفن خدارو گم کردم یا شماره تلفن خدا منو گم کرده
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
گذشته ها
پاییز 1385
تابستان 1385

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
اقلیم عشق
آهوی مشکین

|| لوگوی وبلاگ من ||
اقلیم عشق

|| لینک دوستان من ||
کوله پشتی

|| اوقات شرعی ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو