از این روزها که می گذرد زنگ ما ماندیم به جا می ماند و لا به لای بوق ماشین و صدای تلویزیون و فریاد بمب و باروت گم می شود. آری یادمان می رود که ما ماندیم یادمان می رود که باید برویم.
صداها سکوت را در خود گم کرده اند و سکوت است که معنا را در خود جای می دهد
افسوس که ما از هر چه سکوت است دوریم
در انتهای غربت بی صاحب دنیا که خود نه زمانه ساخته می سوزیم. و برای تسکین افسر دگی ها و رنج ها مان نخست به دنبال مقصر و سپس به دنبال متخصص می گردیم.
در خویش رها شده ایم رهایی همیشه اسیر که این من لعنتی را در لحظه لحظه تنفسش جای داده تا نکند مگر شاید وقتی تحقیر شود .
از هر که بود و هست و خواهد بود رسته ایم و به عمق گودال مردن ها جسته ایم
و نمی دانیم که ما ماندیم.