من به انتهای روشن پرواز می اندیشم
و به آن سایه های شاد
که از ته سپید صداقتشان
برای من دست تکان می دهند
و از قعر طراوتشان
مرا و رسیدنم را چاوشی می کنند
تنم در حسرت خاک اولین
و چشم هایم
از هوای انتها
نرم نرمک در پیچش تولدی نو
پلک می بندد
و من کودک می شوم
و اینبار
به آمدنم لبخند می زنم