سلام
خوبي لاله جان
چرا سراغي نميگيري
خيلي خوشحالم از اينكه تونستم تو وبلاگت يه چيزي به يادگار بزارم
من آپ كردم خيلي وقته
موفق باشيد
يا علي
هميشه وقتي به مرگ فكر مي كنم دلم مي گيره نه اين كه از مرگ بترسم نه از عاقبت مرگ مي ترسم ...
بي حوصله ام درست مثل هميشه ...
تنهايم ولي اينبار تنها تر از هميشه...
غمگينم ولي اينبار غمگين تر از هميشه...
بي كسي ام هم شده سر بار تمام دار و ندارم...
خنده ام مي گيرد به خاطر روز هاي گذشته و گريه ام مي گيرد به خاطر روزهاي نگذشته ام...
مي دانم بعد از مرگم همه برايم دل مي سوزانن همه برايم گريه مي كنند ...
تو بگو مگر انسان بعد از مرگ نيازي به دل سوزاندن دارد مگر تو نمي گي هميشه اخرين ساعت زندگي غمگين است من هم قبول دارم ولي اگر انسان تنها نباشد هيچ موقع غمگين نمي شود ...
هيچ موقع...
اه كه چقدر تنهايم...
به اسمون خيال تنها هم سر بزن تنها خوشحال مي شه...
خوش باشي
باي
تو اين شبها منو هم دعا كن يادت نره...
داستان و داستانك زياد مي خونم. اين هم خيلي قشنگ بود. اون حس اهميت ندادنش به اتفاقات اطراف جالب بود. اسكناس هاي پاره، رد شدن از ايستگاه، شناختن كسي كه نامه رو بهش داده...
يه پيشنهاد:
فكر كنم اگه اين متن رو راست چين كنيد بهتر باشه. البته سليقه شخصي بنده ست.
جاري باشيد....